آگاه نیست آدمی از گشت روزگار


شادان همی نشیند و غافل همی رود

دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا


تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود

هر باطلی که بیند گوید که هست حق


حقی که رفت گوید باطل همی رود

ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان


پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود